معنی نقاش بنام ایرانی

حل جدول

نقاش بنام ایرانی

کمال الملک

بهزاد


نقاش بنام اسپانیایی

فرانسیسکو گویا

خوان میرو


شطرنج‌باز بنام ایرانی

احسان قائم‌مقامی


تابلو شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی

تابلوی مشهور «شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی» متعلق به پرویز کلانتری نقاش مشهور ایرانی است. تابلو فوق در مقر سازمان ملل در نایروبی قرار دارد.


نقاش معروف ایرانی

کمال الملک

لغت نامه دهخدا

بنام

بنام. [ب َ] (ع اِ) همان بنان است که سر انگشت باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

بنام. [ب ِ] (ص مرکب) بانام. مشهور. معروف. نامی. نامدار. نامور. نام آورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). نامدار. مشهور. معروف. (فرهنگ شعوری):
سراپرده ٔ شاه ایران تمام
بگرد آمده پهلوانی بنام.
اسدی.
|| بافتخار. بمردی. بسربلندی:
بگویش که در جنگ مردن بنام
مرا بهتر آید ز گفتار خام.
فردوسی.
همی گفت کامروز مردن بنام
به از زنده و رومیان شادکام.
فردوسی.
|| همنام باشد که به ترکی ادآش گویند. (برهان) (آنندراج). سمی. (یادداشت مرحوم دهخدا).


نقاش

نقاش. [ن َق ْ قا] (ع ص) نگارگر. (مهذب الاسماء). نگارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگارکننده. (دهار). مزوّق. (دهار). صانع نقش. (از اقرب الموارد). آنکه نقش می کند و تصویر می کشد. مصوّر. صورتگر. چهره پرداز. چهره گشا. چهره گشای. پیکرنگار. (یادداشت مؤلف):
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 417).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
معزی.
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقاکند همی.
(از کلیله و دمنه).
نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه). نقاشان چین بر دست و قلم او آفرین می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.
نظامی.
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری.
عطار.
ور بگیری کیست جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
مولوی.
به چشم طایفه ای کج همی نمایدنقش
گمان برند که نقاش آن نه استادست.
سعدی.
نسخه ٔ این روی به نقاش بر
تا بکند توبه ز صورتگری.
سعدی.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
سعدی.
یوسف نبود چون تو در نیکوئی مکمل
نقاش نقش آخر بهتر کشد ز اول.
کاتبی.
|| آنکه رنگارنگ می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). این انتساب عمل رنگ زدن به سقوف را می رساند. (از سمعانی). رنگ آمیز. آنکه رنگ کند. (یادداشت مؤلف). آنکه درو دیوار خانه را رنگ می زند. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || مذهّب و منبت کار و حکاک. (ناظم الاطباء). || آنکه نقشه ٔ فرش و قالی رسم کند.

نقاش. [ن َق ْ قا] (اِخ) محمد قاسم اصفهانی، متخلص به نقاش از شاعران متأخر است. او راست:
در پای خمی دیده ٔ پیمانه ضیا یافت
کوری به قدمگاه می ناب شفا یافت.
رجوع به صبح گلشن ص 536 شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بنام

بلندآوازه، سرشناس، شهیر، مشهور، معروف، نام‌آور، نامدار، نامور، نامی،
(متضاد) گمنام

فارسی به عربی

بنام

یعنی

گویش مازندرانی

بنام

بندام

فرهنگ فارسی هوشیار

بنام

مشهور، معروف، نامی، نامدار، نام آور

معادل ابجد

نقاش بنام ایرانی

816

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری